گوشه عبا
هوا آفتابی بود و آسمان مدینه, آبی آبی . پیامبر با یارانش در مسجد نشسته بودند و با هم حرف می زدند. صدای جیک جیک گنجشکها از میان شاخه های درخت خرمای حیاط مسجد به گوش می رسید و دانه های سیاه ودرشت خرمایش , چشم ها را نوازش می کرد.
در همین لحظه, مردی با دست های پینه بسته ولباده کهنه ای که به تنش زار می زد , به مسجد آمد. او در کنار مسلمان دیگری که لباس های گرانبهایی بر تن داشت, نشست با آمدن مرد فقیر , آن مرد گوشه عبای خود را جمع کرد و روی زانوهایش انداخت. پیامبر دستش را روی دست دیگرش گذاشت و با ناراحتی پرسید: "ترسیدی چیزی از فقرا به تو بچسبد؟"
عرق سردی روی پیشانی مرد ثروتمند نشست : " نه , ای رسول خدا!"
پیامبر, لب گزید و پرسید: "ترسیدی چیزی از ثروت تو به او برسد؟"
مرد, گیج و پشیمان گفت: "نه, ای رسول خدا!"
پس چرا خودت را به کناری کشیدی؟
مرد ثروتمند, ته گلویش خشک شده بود. لب های خشکش را با دندانهایش فشرد و با بغض گفت: "می دانم, اشتباه کرده ام!"
بعد, با نگاهی خجالت آمیز به مرد فقیر گفت: "من حاضرم به خاطر جبران این اشتباه, نصف ثروتم را به برادر مسلمان بدهم."
مرد فقیر, دستش را روی شانه او گذاشت و با مهربانی گفت: "من هرگز نمی پذیرم."
مرد با تعجب پرسید: "چرا؟"
مرد فقیر با چشم هایی که از نور محبت به پیامبر می درخشید, گفت: "چون می ترسم روی هم مرا غرور بگیرد و با برادر مسلمان خودم, همین رفتار را بکنم که این مرد با من کرد."
با این حرف, پیامبر در قلب پاکش احساس شادی کرد.
نوشته شده توسط
فاطمه زهرا
89/5/23:: 9:30 صبح
|
() نظر